سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بیازماى تا دشمن آن گردى ، [ و بعضى این جمله را از رسول خدا ( ص ) روایت کرده‏اند : و آنچه تأیید مى‏کند از سخنان امیر مؤمنان ( ع ) است روایت ثعلب از ابن اعرابى است که مأمون گفت : اگر على ( ع ) نگفته بود « اخبر تقله » مى‏گفتم « أقله تخبر » . ] [نهج البلاغه]

شمع نیم مرده
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:2بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:3253

علی :: 84/3/1::  10:21 صبح

>باغ بی برگی دوست داشتنی من برگ نداره اما قدر برگ رو خوب می فهمه.نه اینکه چون برگ نداره،که اون هیچ وقت برگ نداشته،برای اینکه دیگران قدر برگاشونو نمی دونن.
پرده ی اول
#سلام
##سلام چه خبر ؟چه عجب یادی از ما کردی.
#شرمنده.خیلی سرم شلوغه.همه چیز در هم بر همه.امتحانا نزدیکه و من هیچ کار خاصی نکردم.امروز یک کوئیز داشتم که دو سوال داشت و من 50 درصدشو اشتباه نوشتم.به نظرت شاهکار نیست؟
##نه، برای تو شاهکار نیست.
#ممنون از لطفت،تعارف نکن، رک بگو خنگم دیگه.
##حالا.
#نه معلومه حسابی دلت از دستم پره.بگو چی کار کنم؟بابا من که گفتم شرمنده م.
##بسه خودتو لوس نکن.می دونم هر وقت کار داری یا یک سوال مشغولت کرده میای سراغ من ،نه به خاطر خودم.
#نه دیگه .این بی انصافیه.ببینم تو بجز من دوست دیگه ای داری؟
##آره یک نفر.خوب که چی؟
#جز اون یک نفر.اون که دوست همه ست.
##خوب ، نه.
#چرا تو فقط دو تا دوست داری؟
##خودت که بهتر می دونی..
#می خوام خودت بگی.
##خوب چون من با همه فرق دارم.خودت می دونی چه فرقی و این باعث میشه خیلی زود همه از من زده بشن.
#خوب پس من چرا زده نشدم؟
##خوب چون...باشه بابا حرفمو پس گرفتم.راضی شدی.
#بد نیست.
##حالا زیاد جو گیر نشو.به هر حال باید زودتراز اینا به من سر بزنی.
#باشه حتما.حالا می ذاری حرف اصلیمو بگم؟
##بگو.
#یادته برات یک خواب تعریف کردم که در مورد دوستمون بود؟
##اره خوب؟
#الان به شدت شک کردم که واقعا اون موقع خواب بودم یا نه؟
##مطمئن باش در این چند سالی که از عمرت گذشته ،همون وقتی که اون خوابو دیدی واقعا بیدار بودی.
#چی؟!!!!!!!!!؟
##هوووووووووووووووووه.چرا اینقدر تعجب کردی؟ببین تا وقتی تو زنده ای ،خوابی.
#ای بابا بدترش کردی که.یک چیز بگو تا این دهن باز من بسته شه نه اینکه...
##گاهی لازمه که این شکلی بشی.
#آهان دارمت.ولی باز چیزی نفهمیدم.یعنی چی من تا وقتی زنده م خوابم؟
##حالا.
#ممنون از توضیح مفصلت.
##خواهش.
#حالا یک سوال دیگه.ببین تو خیلی چیزایی رو که دیگران دارنو نداری،اما من هیچ وقت تو رو ناامید یا مضطرب ندیدم.چرا؟
##خودت چی فکر می کنی؟
#من هیچ فکری نمی کنم.
##این خیلی بده ، همیشه سعی کن به یک چیزی فکر کنی اگر می خوای انسان باشی چون آدما وقتی فکر می کنن تازه آدم می شن.
#این دیگه یعنی چی؟
##فکر کن تا ...
#باشه ،حالا جواب سوال منو می دی یا نه؟
##خوب من، اعتقاد دارم.
#به چی؟
##چه فرقی می کنه؟
#یعنی فرقی نداره؟
##مهم نیست به چی معتقدی،مهم اینه چقدر و چطور معتقدی.
#حتما رو اینم فکر کنم؟
##دقیقا.
#جان من بگو به چی اعتقاد داری؟
##باشه.به همون دوستمون و به خودم.
#پس که اینطور.راست می گی اگر یک کم فکر می کردم خودم می فهمیدم.یک سوال دیگه،عاقل کیه؟
##اون کسی که قدر چیزایی رو که داره بدونه قبل از اینکه از دستشون بده.
#چه جالب.تعریف فیلسوفانه ای بود.
##آره اما کاش ذره ای عمل هم ...
#ای بابا دوباره شروع نکن . ببینم شعری چیزی داری برام بخونی.
##آره خوب گوش کن و البته فکر:
یک شب ستاره ای خرد
فریاد زد که ای ماه
تا چند خودنمایی ...؟
آنگاه ماه غمگین
آهی کشید و با دست
خوشید را نشان داد...!
#چقدر... نمی دونم چی بگم.شوکه م.
##هیچی نگو.سکوت اینجور وقتها بهترین کاره.ببین حالا من یک سوال می پرسم:نظرت در مورد گرگ چیه؟
#خوب ...یک کم جا خوردم.یک حیوونیه که به درنده خویی معروفه
##نه اشتباه می کنی.گرگ نگهبان ازادگیه.
#چی!!!!!!!!!!
##این شعر رو بخون.یک شعر از« من که نامم ماث»ه
((هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارشِ مثقال،مثقال
فرستد پوشش فرسنگ،فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب، مهمان توفان ست امشب
دوان بر پرده های برف ها ،باد،
روان بر بال های باد، باران؛
درون کلبه ی بی روزن شب،
شب توفانی سرد زمستان.
آواز سگ ها:ـــ«زمین سرد است وبرف آلوده و تر،
هوا تاریک و توفان خشمناک است؛
کشد ــ مانند گرگان ــ باد،زوزه،
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
کنار مطبخ ارباب،آنجا،
برآن خاک ارّه های نرم خفتن،
چه لذت بخش و مطبوع است؛وآنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
ـــ« وز آن ته مانده های سفره خوردن، »
« وگر آنهم نباشد،استخوانی.»
« چه عمر راحتی،دنیای خوبی،
چه ارباب عزیز و مهربانی!»
«ولی شلاق!..این دیگر بلایی ست...»
«بلی،اما تحمل کرد باید؛
درست است اینکه الحق درد ناک ست،
ولی ارباب آخر رحمش آید،
گذارد،چون فروکش کرد خشمش،
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این محبت را غنیمت شماریم...»
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه بی روزن شب،
شب توفانی سرد زمستان،
زمستان سیاه مرگمَرکب
آواز گرگ ها:
هوا تاریک و توفان، خشمگین ست
کِشدــمانند سگ هاــباد،زوزه،
زمین و آسمان با ما به کین ست»
«شب و کولاک رُعب انگیز و وحشی،
شب و صحرای وحشتناک و سرما؛
بلای نیستی،سرمای پرسوز،
حکومت می کند بر دشت و بر ما.»
ـــ« نه ما را گوشه ی گرم کُنامی،
شکاف کوهساری،سرپناهی؛»
ـــ« نه حتی جنگلی کوچک،که بتوان
در آن آسود،بی تشویش،گاهی.»
«دو دشمن در کمین ماست؛ دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه.
برون:سرما،درون:این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه.»
و...اینک...سومین دشمن...که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت.
..سلاح آتشین...بی رحم...بی رحم
..نه پای رفتن و نی جای برگشت...»
ـــ« بنوش ای برف!گلگون شو،برافروز
که این خون،خون ما بی خانمان ها ست .
که این خون،خون گرگان گرسنه ست
که این خون،خون فرزندان صحراست»
ـــ«درین سرما،گرسنه،زخم خورده،
دو یم آسیمه سر بر برف،چون باد.
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم،آزادیم،آزاد.»))
ِِِِ
خوب حالا موافقی گرگ باشیم؟!!!
پرده ی دوم
هیچ همچون پوچ.

پروانه ی مسین،آیینه وار ،بر پا نشسته بود،بر پهنه ی لجن و هر دو سوی آن خط بود.خطی به سوی پوچ،خطی به مرز هیچ.از هم گریختیم،بر خط سرنوشت خو نابه ریختیم.






علی :: 84/3/1::  10:15 صبح

اندوه شیرین چیه؟
باغ بی برگی خوب می دونه چیه؟

چهارشنبه
پرده ی اول
از خواب بیدار شدم ، مشغول خمیازه کشیدن بودم که دیدم یکی تو اتاقمه.چشامو تنگ کردم ببینم کیه .و خوب دوست همیشگی و قدیمی خودم بود.
خیلی تعجب کردم.
گفتم:اینجا چی کار میکنی؟ چطور اومدی اینجا؟
گفت: سلام
یک کم شرمنده شدم.
گفتم :سلام.چه عجب یاد من کردی.
گفت:من همیشه یاد تو هستم.اما تو نه.بعضی وقتها به کلی منو فراموش می کنی.
گفتم:نه بابا اینطورام نیست.خوب آخه زندگی سخت شده و ...
گفت:و چی؟این انصافه که من همیشه به یادت باشم و تو ...
حسابی حالم گرفته شد.آره حق با اون بود.
گفتم:ببین ما عادت کردیم هر اشتباهی رو توجیه کنیم ، اینم یکی از همون توجیه هاست.حالا به دل نگیر.
گفت:من از تو و امثال تو هیچ وقت دلگیر نمی شم.
گفتم:امثال من ؟ امثال من دیگه چه صیغه ایه؟
گفت :هیچی بابا ،هیچی.
گفتم:ببین یک سوالی دارم.چطوری میشه یک عادت ناجور رو ترک کرد.
گفت: بستگی به عادته داره.ببینم تو به زندگیت عادت کردی؟
گفتم:یعنی چی؟بیشتر توضیح بده ببینم.
گفت:ببین وقتی تو می خواهی یک پرنده بخری ،چه پرنده ای می خری؟
گفتم : خوب معلومه ،قناری ،بلبل ،مرغ عشق و از اینجور چیزا دیگه.
گفت:این یعنی اینکه تو به این زندگی بی ارزش عادت کردی.
گفتم: آخه چه ربطی داره.
گفت:شما یک شاعر دارید که می گه :«و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟».میدونی چرا همچین سوال عجیبی پرسیده؟
گفتم:نه.من این شعرو خیلی شنیدم ولی تا حالا اصلا به معنیش فکر نکرده بودم.خوب بگو یعنی چی؟
گفت:اول یک چیز بگم بعد.ببین،می دونی چه کسایی به زندگیشون عادت نکردن؟ از صورتت معلومه که نمی دونی.خودم میگم.اونایی که بعد از مرگشون به یاد مردم می مونن .
گفتم:ببین خیلی پیچیده شد.این حرفا چه ربطی به هم دارن؟ تو رو به جان هر کی دوست داری یک کم بیشتر توضیح بده.
گفت یک حکایتی بهت بگم؟
گفتم:به شرطی که به این چیزایی که تا حالا گفتی ربطی داشته باشه.
گفت:ربط داره.حالا خوب گوش کن؛
روزی روزگاری مرد فرزانه ای عادت داشت قبل از اینکه مطلبی بنویسه به ساحل اقیانوس بره .اون روز هم به ساحل رفت و از دور صحنه عجیبی دید .اون از دور دید یک نفر به شکل عجیبی می رقصه.مرد فرزانه نزدیکتر رفت و مرد جوونی رو دید که از ساحل ستاره ی دریایی بر می داره و به طرف آب می ره و به آرومی اونو تو آب میندازه.مرد فرزانه به اون گفت :می دونی تو این ساحل هزاران هزار ستاره دریایی هست.کار تو برای نجات اینا هیچ فایده ای نداره.
مرد جوون وایساد و گفت: برای این یکی که فایده داشت.مرد فرزانه به شدت جا خورد و به کلبه خودش بر گشت. شب نا آرومی رو گذروند .فردا صبح اون به ساحل رفت و به همراه مرد جوون شروع به انداختن ستاره دریایی تو آب کرد.
خوب از این حکایت چه نتیجه ای می گیری؟
گفتم:واقعا حکایت عجیبی بود مثل حرفای قبلیت اما خوب خودت نتیجه ی این حکایت و بگو و ما رو خلاص کن.
گفت:یک شعر برات می خونم شاید بتونی نتیجه گیری کنی؛
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند از صحنه رود.
صحنه پیوسته به جاست
خُرّم آن نغمه که مردم پسپارند به یاد.
حالا فهمیدی؟
گفتم:ببین یک امروزو بی خیال شو.تا چند دقیقه ی دیگه ایران با کره شمالی بازی داره و من حتی از تو تختم هم بیرون نیومدم اما به خودت قسم حسابی منو به فکر انداختیا.
گفت:باز جای شکرش باقیه تو رو به فکر انداختم به بعضی از دوستام وقتی همین چیزارو گفتم به من گفتن : «برو بابا دلت خوشه ،با این جور چیزا نمی شه کرایه خونه رو داد»
گفتم : خوب حق دارن.
گفت:بابا شما ها مثلا آدمید.یعنی شما آدما نمی تونید هم کرایه خونه تونو بدید هم به زندگی عادت نکنید؟
گفتم:خوب تو هم حق داری. ببین دیگه کاری نداری ؟اگه اجازه بدی می خوام برم صبحونه بخورم.
گفت:فقط یک سوال.اینو از همه دوستام پرسیدم ،می خوام از تو هم بپرسم.
گفتم:بپرس.
گفت: شما آدما از هر قشری که باشید خیلی راجع به عشق حرف می زنید.ببینم اصلا عشق یعنی چی؟
گفتم:خوب عشق انواع مختلفی داره و...
حرفمو قطع کرد و ...
گفت:ببین من از تو فقط یک تعریف ساده خواستم.
گفتم:شاعرانه بگم؟
گفت:آره .من از هر چیزی که به شعر مربوط می شه خیلی خوشم میاد.
گفتم:عشق تنها اندوه شیرینیه که آدم از داشتنش لذت می بره.
گفت:نه بابا مثل اینکه کم کم داری راه میفتی.حالا بگو عقل چیه تا من دست از سرت بردارم.
گفتم:بابا عجب گیری دادی.خوب عقل همون چیزیه که باهاش راه و از چاه تشخیص می دیم،فکر میکنیم و تصمیم می گیریم و هزار تا کار دیگه.
گفت:بد نبود، اجازه بده بهت بگم عقل و عشق چی هستن.خیلیا فکر می کنن عقل و عشق با هم تضاد دارن اما خوب اینطور نیست.
من عقل رو آفریدم تا به وسیله ی اون بفهمید و...
عشق رو آفریدم تا به وسیله ی اون فهمیده ها رو ببینید.

اینم از عقل و عشق .خوب من دیگه باید برم.
در حالی که به شدت تو فکر بودم یک گاف درست و حسابی دادم و ...
گفتم:خدا حافظ.
و اون برگشت و لبخند معنی داری به من زد و ...
گفت:به زندگی عادت نکن.

پرده ی دوم
به شدت از خواب پریدم.ساعت یک بعداز نیمه شب بود .اصلا حال و روز خوبی نداشتم.تصمیم گرفتم هر چی دیدم بنویسم و با همه در میون بذارم پس...
الان که به اینجا رسیدم ساعت یک ربع به سه ست و خوب هیچی...
«نیست یکدم شکند خواب به چشم کس لیک
خواب در چشم ترم می شکند»
((دیگر زمین تهی است....
خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ ،
در پیش چشم بود
شب ، در فضای تار خود آرام می گذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه ، بدرقه می کرد خواب را
در آسمان صاف ، من در پی ستاره خود می شتافتم
********
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد...
نا گاه ، بند های زمین در فضا گسیخت !!
در لحظه ای شگرف ، زمین از زمان گریخت!
در زیر بسترم ، چاهی دهان گشود ،
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم می شکافتم !
********
دردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت ، می گسست...
می کوفت ، می شکافت...
وز هر شکاف ، بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت!
********
انگار ، خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال می کنند!
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گفتی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند!
********
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را ،
کوبید و خاک کرد !
چندین هزار مادر محنت کشیده را ،
در دم هلاک کرد !
مردان رنگ سوخته از رنج کار را ،
در موج خون کشید
وز گونه هاشان ، تبسم شوق و امید را ،
با ضربه های سنگ وگل و خاک ،
پاک کرد !
********
در آن خرابه ها
دیدم که مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته بود
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی که در عزا بدرد پیرهن نداشت !
********
زین پیش ، جای جان کسی در زمین نبود ،
زیرا که جان ، به عالم جان بال می گشود !
اما در این بلا ،
جان نیز فرصتی که بر آید زتن نداشت
********
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد ،
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مصطرب خوابکاه خویش ،
با هر نفس ،تشنج خونین مرگ را
احساس می کنم
آواز بغض و غصه ی اندوه ، بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی هم زبان من
********
آن دستهای کوچک وآن گونه های پاک
از گونه ی سپیده دمان پاک تر،
کجاست؟
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده ی بهار طربناک تر،
کجاست؟
********
آخ ! زمین به دیده ی من بی گانه بود!
آنجا همیشه زلزله ی ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند!
در زیر تازیانه ی جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار جهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند!
********
دیگر زمین تهی ست...
دیگر به روی دشت،
آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ های سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
ان چهره های سوخته از آفتاب نیست
تنها در آن دیار ،
ناقوس ناله هاست،
که در مرگ زندگی ست))

...و خدایی که در این نزدیکی ست.





لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

3253

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
شمع نیم مرده
::وضعیت من در یاهو::
::اشتراک::