سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت در طبیعتهای فاسد، سودی نمی بخشد. [امام هادی علیه السلام]

شمع نیم مرده
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:3تعداد کل بازدید:3254

علی :: 84/3/1::  10:15 صبح

اندوه شیرین چیه؟
باغ بی برگی خوب می دونه چیه؟

چهارشنبه
پرده ی اول
از خواب بیدار شدم ، مشغول خمیازه کشیدن بودم که دیدم یکی تو اتاقمه.چشامو تنگ کردم ببینم کیه .و خوب دوست همیشگی و قدیمی خودم بود.
خیلی تعجب کردم.
گفتم:اینجا چی کار میکنی؟ چطور اومدی اینجا؟
گفت: سلام
یک کم شرمنده شدم.
گفتم :سلام.چه عجب یاد من کردی.
گفت:من همیشه یاد تو هستم.اما تو نه.بعضی وقتها به کلی منو فراموش می کنی.
گفتم:نه بابا اینطورام نیست.خوب آخه زندگی سخت شده و ...
گفت:و چی؟این انصافه که من همیشه به یادت باشم و تو ...
حسابی حالم گرفته شد.آره حق با اون بود.
گفتم:ببین ما عادت کردیم هر اشتباهی رو توجیه کنیم ، اینم یکی از همون توجیه هاست.حالا به دل نگیر.
گفت:من از تو و امثال تو هیچ وقت دلگیر نمی شم.
گفتم:امثال من ؟ امثال من دیگه چه صیغه ایه؟
گفت :هیچی بابا ،هیچی.
گفتم:ببین یک سوالی دارم.چطوری میشه یک عادت ناجور رو ترک کرد.
گفت: بستگی به عادته داره.ببینم تو به زندگیت عادت کردی؟
گفتم:یعنی چی؟بیشتر توضیح بده ببینم.
گفت:ببین وقتی تو می خواهی یک پرنده بخری ،چه پرنده ای می خری؟
گفتم : خوب معلومه ،قناری ،بلبل ،مرغ عشق و از اینجور چیزا دیگه.
گفت:این یعنی اینکه تو به این زندگی بی ارزش عادت کردی.
گفتم: آخه چه ربطی داره.
گفت:شما یک شاعر دارید که می گه :«و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟».میدونی چرا همچین سوال عجیبی پرسیده؟
گفتم:نه.من این شعرو خیلی شنیدم ولی تا حالا اصلا به معنیش فکر نکرده بودم.خوب بگو یعنی چی؟
گفت:اول یک چیز بگم بعد.ببین،می دونی چه کسایی به زندگیشون عادت نکردن؟ از صورتت معلومه که نمی دونی.خودم میگم.اونایی که بعد از مرگشون به یاد مردم می مونن .
گفتم:ببین خیلی پیچیده شد.این حرفا چه ربطی به هم دارن؟ تو رو به جان هر کی دوست داری یک کم بیشتر توضیح بده.
گفت یک حکایتی بهت بگم؟
گفتم:به شرطی که به این چیزایی که تا حالا گفتی ربطی داشته باشه.
گفت:ربط داره.حالا خوب گوش کن؛
روزی روزگاری مرد فرزانه ای عادت داشت قبل از اینکه مطلبی بنویسه به ساحل اقیانوس بره .اون روز هم به ساحل رفت و از دور صحنه عجیبی دید .اون از دور دید یک نفر به شکل عجیبی می رقصه.مرد فرزانه نزدیکتر رفت و مرد جوونی رو دید که از ساحل ستاره ی دریایی بر می داره و به طرف آب می ره و به آرومی اونو تو آب میندازه.مرد فرزانه به اون گفت :می دونی تو این ساحل هزاران هزار ستاره دریایی هست.کار تو برای نجات اینا هیچ فایده ای نداره.
مرد جوون وایساد و گفت: برای این یکی که فایده داشت.مرد فرزانه به شدت جا خورد و به کلبه خودش بر گشت. شب نا آرومی رو گذروند .فردا صبح اون به ساحل رفت و به همراه مرد جوون شروع به انداختن ستاره دریایی تو آب کرد.
خوب از این حکایت چه نتیجه ای می گیری؟
گفتم:واقعا حکایت عجیبی بود مثل حرفای قبلیت اما خوب خودت نتیجه ی این حکایت و بگو و ما رو خلاص کن.
گفت:یک شعر برات می خونم شاید بتونی نتیجه گیری کنی؛
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند از صحنه رود.
صحنه پیوسته به جاست
خُرّم آن نغمه که مردم پسپارند به یاد.
حالا فهمیدی؟
گفتم:ببین یک امروزو بی خیال شو.تا چند دقیقه ی دیگه ایران با کره شمالی بازی داره و من حتی از تو تختم هم بیرون نیومدم اما به خودت قسم حسابی منو به فکر انداختیا.
گفت:باز جای شکرش باقیه تو رو به فکر انداختم به بعضی از دوستام وقتی همین چیزارو گفتم به من گفتن : «برو بابا دلت خوشه ،با این جور چیزا نمی شه کرایه خونه رو داد»
گفتم : خوب حق دارن.
گفت:بابا شما ها مثلا آدمید.یعنی شما آدما نمی تونید هم کرایه خونه تونو بدید هم به زندگی عادت نکنید؟
گفتم:خوب تو هم حق داری. ببین دیگه کاری نداری ؟اگه اجازه بدی می خوام برم صبحونه بخورم.
گفت:فقط یک سوال.اینو از همه دوستام پرسیدم ،می خوام از تو هم بپرسم.
گفتم:بپرس.
گفت: شما آدما از هر قشری که باشید خیلی راجع به عشق حرف می زنید.ببینم اصلا عشق یعنی چی؟
گفتم:خوب عشق انواع مختلفی داره و...
حرفمو قطع کرد و ...
گفت:ببین من از تو فقط یک تعریف ساده خواستم.
گفتم:شاعرانه بگم؟
گفت:آره .من از هر چیزی که به شعر مربوط می شه خیلی خوشم میاد.
گفتم:عشق تنها اندوه شیرینیه که آدم از داشتنش لذت می بره.
گفت:نه بابا مثل اینکه کم کم داری راه میفتی.حالا بگو عقل چیه تا من دست از سرت بردارم.
گفتم:بابا عجب گیری دادی.خوب عقل همون چیزیه که باهاش راه و از چاه تشخیص می دیم،فکر میکنیم و تصمیم می گیریم و هزار تا کار دیگه.
گفت:بد نبود، اجازه بده بهت بگم عقل و عشق چی هستن.خیلیا فکر می کنن عقل و عشق با هم تضاد دارن اما خوب اینطور نیست.
من عقل رو آفریدم تا به وسیله ی اون بفهمید و...
عشق رو آفریدم تا به وسیله ی اون فهمیده ها رو ببینید.

اینم از عقل و عشق .خوب من دیگه باید برم.
در حالی که به شدت تو فکر بودم یک گاف درست و حسابی دادم و ...
گفتم:خدا حافظ.
و اون برگشت و لبخند معنی داری به من زد و ...
گفت:به زندگی عادت نکن.

پرده ی دوم
به شدت از خواب پریدم.ساعت یک بعداز نیمه شب بود .اصلا حال و روز خوبی نداشتم.تصمیم گرفتم هر چی دیدم بنویسم و با همه در میون بذارم پس...
الان که به اینجا رسیدم ساعت یک ربع به سه ست و خوب هیچی...
«نیست یکدم شکند خواب به چشم کس لیک
خواب در چشم ترم می شکند»
((دیگر زمین تهی است....
خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ ،
در پیش چشم بود
شب ، در فضای تار خود آرام می گذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه ، بدرقه می کرد خواب را
در آسمان صاف ، من در پی ستاره خود می شتافتم
********
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد...
نا گاه ، بند های زمین در فضا گسیخت !!
در لحظه ای شگرف ، زمین از زمان گریخت!
در زیر بسترم ، چاهی دهان گشود ،
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم می شکافتم !
********
دردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت ، می گسست...
می کوفت ، می شکافت...
وز هر شکاف ، بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت!
********
انگار ، خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال می کنند!
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گفتی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند!
********
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را ،
کوبید و خاک کرد !
چندین هزار مادر محنت کشیده را ،
در دم هلاک کرد !
مردان رنگ سوخته از رنج کار را ،
در موج خون کشید
وز گونه هاشان ، تبسم شوق و امید را ،
با ضربه های سنگ وگل و خاک ،
پاک کرد !
********
در آن خرابه ها
دیدم که مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته بود
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی که در عزا بدرد پیرهن نداشت !
********
زین پیش ، جای جان کسی در زمین نبود ،
زیرا که جان ، به عالم جان بال می گشود !
اما در این بلا ،
جان نیز فرصتی که بر آید زتن نداشت
********
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد ،
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مصطرب خوابکاه خویش ،
با هر نفس ،تشنج خونین مرگ را
احساس می کنم
آواز بغض و غصه ی اندوه ، بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی هم زبان من
********
آن دستهای کوچک وآن گونه های پاک
از گونه ی سپیده دمان پاک تر،
کجاست؟
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده ی بهار طربناک تر،
کجاست؟
********
آخ ! زمین به دیده ی من بی گانه بود!
آنجا همیشه زلزله ی ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند!
در زیر تازیانه ی جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار جهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند!
********
دیگر زمین تهی ست...
دیگر به روی دشت،
آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ های سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
ان چهره های سوخته از آفتاب نیست
تنها در آن دیار ،
ناقوس ناله هاست،
که در مرگ زندگی ست))

...و خدایی که در این نزدیکی ست.





لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

3254

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
شمع نیم مرده
::وضعیت من در یاهو::
::اشتراک::